اولین بار که همدیگر رو دیدیم آنقدر زیبا و جذاب بود که من حتی لحظه ای به خودم فرصت ندادم که شیشه ی عینک غبار گرفته ام را پاک کنم چرا که در ان صورت برای چند ثانیه از دیدنش محروم میشدم.اما همینک از آخرین دیدار صمیمانه ما چندین سال میگذرداو یک پرستوی مهاجر بود
اومده بود و کنج دیوار خونه ی دل من نشسته بود
اومده بود تا قشنگی سرزمینهای رویایی را که دیده بود برام تعریف کنه
اومده بود تا منو به خونه دل خودش ببره
اما من چه کردم؟
من کودکی بودم که زیبایی پرستو مدهوشش کرده بود
پرستو را میخواستم و به این فکر نمیکردم که خواسته ی اون چیه
با خودخواهی تمام برای خودم نگهش داشتم
از بازهای شکاری و عقابها برایش گفتم تا هراس به او اجازه رفتن ندهد
و بزرگ ترین اشتباه من همین بود پرستو کوچولو
من فراموش کردم که پرنده ی مهاجر باید پرواز کند و آزادانه به سرزمینهای گرم سیری برود
من خواستم که او را در سرزمین سردسیری خود نگاه دارم چون پرواز کردن نیاموخته بودم و رسم پرواز نمیدانستم
حال آموختم که :”تا کبوتر هست پرواز باید کرد”.و حالا من حاضرم که به سرزمین او پرواز کنم
یک درس بزرگ یاد گرفتم:اگه پرواز بلد نیستی هیچ وقت عاشق یک پرستو نشو چرا که پرستو زیبایی خود را در پرواز نشان میدهد, جاییکه تو هیچ وقت حضور نداریپرستو در آسمونه که عشق
شو نشون میده نه تو یه قفس حتی یه قفس که از طلا ساخته شده باشه
نظرات شما عزیزان: